دیده ام را بستم.
گویی از این دنیا،
در خیالم رستم.
و فضا پر شده است،
از بلندای سکوت.
و زمان می گذرد...
بد جهانی شده است.
حبس گشتیم انگار.
در دل زندانیم.
می کنیمش انکار.
جرم مان چیست ولی،
که در این زندانیم؟
و چه کاری کردیم،
که به تاوانش در،
خانه مان می مانیم؟
پاسخش آسان است.
ما بسی نادانیم...
به عقب می نگرم.
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم.
در پی یافتن شاخه ای از گل بودیم؛
گرچه در یک دشتیم!
زارعی بودیم و
از کنار فرصت کاشتن بذر خوشی،
در زمین زندگی به سادگی بگذشتیم...
روز بعد از کرونا،
در کنار هم ما،
سخت در آغوش کشیم و همه را از ته دل سفت ببوسیم و سراسر همگی خوب برقصیم و بخندیم و بخوانیم و
از این حبس همین بس که بفهمیم:
در این زندگی تلخ،
فقط شاد بمانیم...
احتمالا شاعرش علی معلمی هستش
صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم...برچسب : نویسنده : 0ownership9 بازدید : 197