روز بعد کرونا

ساخت وبلاگ

در اتاقم هستم.

دیده ام را بستم.

گویی از این دنیا،

در خیالم رستم.

و فضا پر شده است،

از بلندای سکوت.

و زمان می گذرد...

بد جهانی شده است.

حبس گشتیم انگار.

در دل زندانیم.

می کنیمش انکار.

جرم مان چیست ولی،

که در این زندانیم؟

و چه کاری کردیم،

که به تاوانش در،

خانه مان می مانیم؟

پاسخش آسان است.

ما بسی نادانیم...

به عقب می نگرم.

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم.

در پی یافتن شاخه ای از گل بودیم؛

گرچه در یک دشتیم!

زارعی بودیم و

از کنار فرصت کاشتن بذر خوشی،

در زمین زندگی به سادگی بگذشتیم...

روز بعد از کرونا،

در کنار هم ما،

سخت در آغوش کشیم و همه را از ته دل سفت ببوسیم و سراسر همگی خوب برقصیم و بخندیم و بخوانیم و

از این حبس همین بس که بفهمیم:

در این زندگی تلخ،

فقط شاد بمانیم...

 

احتمالا شاعرش علی معلمی هستش

صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم...
ما را در سایت صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ownership9 بازدید : 197 تاريخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1399 ساعت: 9:50