این قسمت: احسان
آقاا بیایین بخونین بازدید پستام زیاد شه تو این برهه خوشحالیمو به شما انتقال بدم انرژی بگیرین
امروز دومین روزی بود که کنار هم میشینیم خییلیی موقع کار حرف نمیزنیم.
روز سوم کارمندی چنان خواب و خسته و له بودم که هیچی نتونستم بنویسم!
واقعا عجیبه یه سریا هم به کارمندیشون میرسن هم به شبکه اجتماعیشون :))
من اونجا که سرکار کلاا وقت نمیکنم سر بخارونم بعدشم بس که خستم حال ندارم سربخارونم
دیروز با احسان حرف میزدیم اندروید کار کرده چن تا اَپَک نوشته، گف پریروز از رو گوشیم پاک کردم یکیشو رو سیمولیتور بهم نشون داد از سایت newsAPI ، apiشو نوشته بود با recyclerview نمایش میداد.
چنتا دیگه هم نوشته بود کوچیک کوچیک.
بعد گف میخواد php و laravel یاد بگیره.
حالا جالبیش اینجاس که الان چیکار میکنه؟ صبونه میخره، تایپ میکنه، پیرینت میگیره یکم کارای سختافزاری دفترو انجام میده..
گفتم چرا مرتبط کار نمیکنی؟ یه پوزخندی زد و گف سوال خوبیه..... دیگه تا تهش رفتم چیزی نپرسیدم ازش.
میخوام بگم بعضا درون آدما یه چیزه بیرونشون یه چیز ۱۸۰درجه متفاوت دیگه..
نوشته شده ساعت ۸.۱۸ صبح تو مترو همین امروز
یه تیکه احسان زل زد تو چشام گف «نمیدونم چرا دخترا اینقد سمت برنامهنویسی میرن» من ماتم برد یهو! دقیقا با همون لحنی که یه پسر با دوستش درباره خانوما حرف میزنه با من حرف زد! اومدم گارد بگیرم چه وضه فکر کردن و حرف زدنه، بعد گفتم ولش کن از سادگیشه این حرفش.. ولی خیلی جملش برا من جالب بود
صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم...برچسب : نویسنده : 0ownership9 بازدید : 192